معنی گریز از مرگ

حل جدول

گریز از مرگ

فیلمی از قدرت الله صلح میرزایی


گریز

هرب

رم

لغت نامه دهخدا

گریز

گریز. [گ ُ] (اِمص) گریختن. فرار کردن:
گر کند هیچگاه قصد گریز
خیز ناگه به گوشش اندر میز.
خسروی.
ابا ویژگان ماند وامق بجنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ.
عنصری.
گرفتن ره دشمن اندر گریز
مفرمای و خون زبونان مریز.
اسدی.
چو ثابت نباشد به جنگ و ستیز
از آن به نباشد که گیری گریز.
اسدی.
چون مرد جنگ را نبود آلت
حیلت گریز باشد ناچاره.
ناصرخسرو.
زین جهان چونکه او مظفر گشت
کرد خیره سوی گریز آهنگ.
ناصرخسرو.
لکن صورت [صورت مقابل ماده] کاری است بجهد و کوشش و مایه ها به طبع از یکدیگر گشادن و گریز می جویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
شاه اگر خواندت گریز مجوی
ور براند ره ستیز مپوی.
سنایی.
ز پادشاه دو دبیر است شر و خیرنویس
که یک نفس نبود ز آن و این گریز مرا.
سوزنی.
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز.
سعدی.
چو جنگ آوری با کسی در ستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز.
سعدی.
یکی گفت بیچاره وقت گریز
نهاده ست خنب و برفته است تیز.
نزاری قهستانی (دستورنامه چ روسیه ص 74).
|| رهایی:
گریز نیست کسی را ز حادثات قضا
خلاص نیست منی را ز نایبات قدر.
قاآنی.
|| آنچه در قصاید از ابیات حالیه یا بهاریه و غیره بدون آوردن حرف فاصل یکبارگی به مدح ممدوح انتقال نمایند. (غیاث). تخلص. رجوع به تخلص شود.

گریز. [گ ُ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومه بخش کوهپایه شهرستان اصفهان، واقع در 31هزارگزی شمال خاور کوهپایه و 27هزارگزی شمال شوسه ٔ اصفهان به یزد. هوای آن معتدل، دارای 99 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت وراه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).

گریز. [گ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان تکاب بخش ریوش شهرستان کاشمر، واقع در 18هزارگزی شمال باختری ریوش، سر راه مالرو عمومی ریوش به بردسکن. هوای آن معتدل و دارای 755 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود.محصول آن غلات و میوه جات و ابریشم. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


مرگ

مرگ. [م َ](اِ) اسم از مردن.مردن.(برهان)(آنندراج). باطل شدن قوت حیوانی و حرارت غریزی.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی). فنای حیات و نیست شدن زندگانی و موت و وفات و اجل.(ناظم الاطباء). از گیتی رفتن. مقابل زندگی و محیا. درگذشت. فوت. کام. هوش. منیت. میتت. وفات. ابویحیی. اجل.(دستور اللغه). ام البلبلا. ام الحنین. ام الدهیم. ام الرقوب. ام قسطل.ام قشعم. ام اللهیم. ام الهتم. ممات. قعص. علق. بنت المنیه. ثکل. جباذ. جدید. جذاب. حتف. حجاف. حلاق. حمام. حمه. حین. خر. خزاع. دبر. دین. ذأفان. ذعفان. ذؤفان. ذوفان. ذئفان. ذیفان. سأم. شعوب. صاعقه. صرفان. صعق. طفن. طلاطل. طلاطله. طومه. عبول. عجول. عکوب.علاقه. علوق. غتیم. غول. فنقع. فوظ. فیض. فیظ. قاضیه. قتیم. قضی. کفت. لجم العطوس. لزام. لهیم. مقشم. ممات. منون. منی. منیه. موات. موت. میته. نائمه. نیط. واقعه. وَزوَز. وفاه. همیع. همیغ. یقین:
مهتران جهان همه مردند
مرگ را سر همه فروکردند.
رودکی.
توشه ٔ خویش زود از او بربای
پیش کایدت مرگ پای آکیش.
رودکی.
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.
رودکی.
آنکس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.
ابوشکور.
همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم
به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر و جلاب.
ابوطاهر خسروانی.
دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ
که دل تبست و تباه است و دین تباه و تبست.
آغاجی.
وگر کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار.
دقیقی.
برمرگ پدر گرچه پسردارد سوک
در خاک نهان کندش ماننده ٔ پوک.
منجیک.
یارب چرا نبرد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبان را.
منجیک.
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین.
فردوسی.
همه مرگ رائیم پیر و جوان
که مرگ است چون شیر و ما آهوان.
فردوسی.
سر پشه و مور تا شیر و کرگ
رها نیست از چنگ و منقار مرگ.
فردوسی.
مگر بهره گیرم من از پند خویش
براندیشم از مرگ فرزند خویش.
فردوسی.
تو شادان دل و مرگ چنگال تیز
نشسته چو شیر ژیان پرستیز.
فردوسی.
دلم ببردی جان هم ببر که مرگ به است
ز زندگانی اندر شماتت دشمن.
فرخی.
به مرگ خداوندش آذار طوس
تبه کرد مرخویش را بر فسوس.
عنصری.
یکی اندر دهان حق زبان است
یکی اندر دهان مرگ دندان.
عنصری.
جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است.(تاریخ بیهقی). من رفتم روز جزع نیست و نباید گریست آخر کار آدمی مرگ است.(تاریخ بیهقی ص 356). شمایان پشت برپشت آرید و چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند.(تاریخ بیهقی ص 356).
چو خواهد بدن مرگ فرجام کار
چه در بزم مردن چه در کارزار.
اسدی.
امید جوان تا بود پیر نیز
به جزمرگ امیدپیران چه چیز.
اسدی.
ای مرگ هر آنجا که رقم برزده ای
آراسته کارها بهم برزده ای.
(از قصص الانبیاء ص 230).
ولیکن چو زنده ست در ما گیا
پس از مرگ ما را امید بقاست.
ناصرخسرو.
ترسیدن مردم ز مرگ دردیست
کان را بجز از علم دین دوا نیست.
ناصرخسرو.
بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش
چوتیز کرد بر او مرگ چنگ و دندان را.
ناصرخسرو.
از مرگ بتر صحبت نااهل بود.
خواجه عبداﷲ انصاری.
مرگ به دان که نیاز به همسران.(فارسنامه).
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ.
سنائی.
مرد را ازاجل کند تاسه
مرگ با بددل است همکاسه.
سنائی.
مجلس وعظ رفتنت هوس است
مرگ همسایه واعظ تو بس است.
سنائی.
مرگ چون موم نرم خواهد کرد
تن ما گر ز سنگ و سندان است.
ادیب صابر.
ز بی نوائی مشتاق آتش مرگم
چوآن کسی که به آب حیات شد مشتاق.
خاقانی.
خوانی است جهان و زهر لقمه
خوابی است حیات و مرگ تعبیر.
خاقانی.
چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی.
نظامی.
همان به کاین نصیحت یاد گیریم
که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم.
نظامی.
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رزبوی برد.
مولوی.
مرده گردم خویش بسپارم به آب
مرگ پیش از مرگ امن است از عذاب.
مولوی.
مرگ پیش از مرگ امن است ای فتی
این چنین فرموده ما را مصطفی.
مولوی.
مادر ار گوید ترا مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد.
مولوی.
مرا به مرگ عدو جای شادمانی نیست
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست.
سعدی.
نشنیدی حدیث خواجه ٔ بلخ
مرگ بهتر ز زندگانی تلخ.
سعدی.
واعظت مرگ همنشینان بس
اوستادت فراق اینان بس.
اوحدی.
بمیر ای بی خبر گر می توانی
به مرگی کان به است از زندگانی.
پوریای ولی.
به مرگ اختیاری میر باری
که مرگ اضطراری نیست کاری.
پوریای ولی.
خصم را گوپیش تیغش جوشن و خفتان مپوش
مرگ راکی چاره هرگز جوشن و خفتان کند.
قاآنی.
مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر
گرچه زخمش به تن از تیغ گوپیلتن است.
قاآنی(دیوان ص 45 و ص 39 چ سنگی).
تیره شد پیش من روز روشن
مرگ بهتر که دشنام دشمن.
بدیع الزمان فروزانفر(از امثال و حکم دهخدا).
أحمر؛ مرگ سخت.(دهار). اخترام، گرفتن کسی را مرگ.(از منتهی الارب). تذراف، تذرفه، تذریف، مشرف گردانیدن کسی را برمرگ.(از منتهی الارب). توق، توقان، قریب به مرگ رسیدن.(از منتهی الارب). ذریع؛ مرگ زود.(دهار). ذعوت، مرگ زود و ناگه. زؤام، مرگ شتاب. سکره؛ سختی مرگ که هوش از مردم ببرد.(دهار). طوفان، مرگ عام.(دهار). عبول، رسیدن کسی را مرگ.(از منتهی الارب). عذمذم، مرگ بسیار. عسف، دم مرگ. علق، مرگها. قعص، همیغ؛ مرگ شتاب کش. قلاع، مرگ که به ناگاه بکشد شتر تندرست را. مجفئظ؛ مشرف برمرگ.(منتهی الارب).
- آواز مرگ، صدای مرگ آواز شکستگی در ظروف سفالین و چینی. صدای خاص شکستگی دادن چینی و بلور در صورتی که در ظاهر آن شکستگی پیدا نیست: این کاسه صدای مرگ میدهد.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- به مرگ مردن یا از جهان رفتن، به اجل طبیعی از این جهان رفتن. کشته نشدن: به زمین فارس [کی قباد] بمرد به مرگ.(مجمل التواریخ و القصص). بعد برادرش قباد به عراق اندر به مرگ از جهان بیرون رفت.(مجمل التواریخ والقصص). هم به زمین پارس به دارالملک اصطخربه مرگ از جهان بیرون رفت.(مجمل التواریخ والقصص). و از جهان به مرگ خود برفت.(مجمل التواریخ والقصص).
- به مرگ سپری گشتن، به اجل طبیعی درگذشتن و مردن: به حدود پارس به مرگ سپری گشت.(مجمل التواریخ والقصص).
- بی مرگ، جاوید. جاویدان.
- خواب مرگ، خواب سنگین.
- دل به مرگ نهادن، به مردن تن در دادن. دل از زندگی برگرفتن. راضی به مردن شدن:
من ایدر همه کار کردم به برگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ.
فردوسی.
- روز مرگ، روز درگذشت. پایان عمر:
چنین گفت هارون مرا روز مرگ
مفرمای هیچ آدمی را مجرگ.
ابوشکور.
چوسال جوان برکشد برچهل
غم روز مرگ اندر آید به دل.
فردوسی.
- صدای مرگ دادن چینی و جز آن، آواز مرگ دادن. موئه و ترک داشتن. رجوع به آواز مرگ در همین ترکیبات شود.
- قضای مرگ، اجل محتوم: ری از آن به ما [مسعود] داد [محمود] تا چون او را قضای مرگ فرا رسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم.(تاریخ بیهقی).
- مرگ آمدن کسی را، اجل او فرا رسیدن، زمانش به سر رسیدن:
چو بهرام دانست کامدش مرگ
نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ.
فردوسی.
تو شاهی همی سازی از خویشتن
که گر مرگت آید نیابی کفن.
فردوسی.
مرگت آمد ای زینب جان به کف مهیاکن
بی حسین شوی امروز فکر روز فرداکن.
(از شبیه خوانی).
- مرگ تو، به مرگ تو، مرگ من، به جان خودم، سوگندی است که خورند و دهند.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرگ طبیعی، اجل طبیعی.(ناظم الاطباء).
- مرگ کسی دیدن، مرادف پشت سر کسی دیدن.(آنندراج). شاهد و ناظر از میان رفتن کسی بودن:
کی گل ما زرد گردد ز آفت بی شبنمی
گلشن ما مرگ چندین آب نیسان دیده است.
سالک یزدی(از آنندراج).
- مرگ ماهی، ماهی زهره.(ناظم الاطباء).
- مرگ مصیبت، مرگ توأم با فقر بازماندگان.(یادداشت مرحوم دهخدا). مرگ حق است، الهی مصیبت نباشد.
- مرگ مفاجا، مرگ مفاجات. مرگ ناگهانی:
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بسته ٔ مرگ مفاجا دیده ام.
خاقانی.
- مرگ مفاجات، مرگ مفاجاه. مرگ مفاجا. فجاءه. مرگ ناگهانی: عمروبن عاص مردمان را گفت که این حمص شهری است که اندر او مرگ مفاجات بسیار بود ازین حمص و دمشق بپراکنید و به شهرهای سردسیر روید.(ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- مرگ موش،سم الفار. رجوع به مرگ موش در ردیف خود شود.
- مرگ ناگهان، مرگ ناگهانی. مرگ مفاجات. فجاءه. موت مفاجاه.
- مرگ نداشتن چیزی، سخت بادوام بودن: قالی خوب ایرانی مرگ ندارد.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرگ نو، فتنه ٔ تازه.(غیاث)(آنندراج). مصیبت تازه. غم تازه:
مرگ نوتان مبارک ای اهل حرم
باز آمده ام تا که شما را ببرم.
(از شبیه خوانی).
- || عشق(غیاث)(آنندراج).
- مرگ نومبارک باد، در محلی گویند که فتنه ٔ تازه برپا شود.(غیاث)(آنندراج):
زدی نرگس به جام لاله چشمک
که غم را مرگ نو بادا مبارک.
زلالی(از آنندراج).
- مرگ و میر، از اتباع است: الهی مرگ و میر نباشد باقی چیزها درست می شود.
- مرگ و میر عمومی، مرگ عام.
- مرگ و میری، مرگ عام.
- منشور مرگ، فرمان مردن:
به سر برشده خاک و خون خود و ترگ
به کف تیغشان گشته منشور مرگ.
اسدی(گرشاسب نامه ص 225).
- ناگهان مرگ، مرگ مفاجا. مرگی که انتظار وقوع آن نمیرود:
یکی ناگهان مرگ بود این نه خرد
که کس در جهان این گمانی نبرد.
فردوسی.
- امثال:
مرگ برای او و گلابی برای بیمار، بسیار بدبخت است.(امثال و حکم دهخدا).
مرگ یک بار(یا یک دفعه) شیون یک بار(یا یک دفعه)؛ مصیبتی ناگزیر هرچه زودتر واقع شود بهتر است.(امثال و حکم دهخدا).
مرگ به انبوه جشن است.(امثال و حکم دهخدا):
شوم خودرا بیندازم از آن کوه
که چون جشنی بود مرگ به انبوه.
(ویس و رامین).
سخنگو سخن سخت پاکیزه راند
که مرگ به انبوه را جشن خواند.
نظامی.
غم مرگ برادر را برادر مرده می داند.(امثال و حکم دهخدا).
|| در اصطلاح عرفا، به معنی خلع البسه ٔ مادی و طرد قیود و علائق دنیوی و توجه به عالم معنوی و فناء در صفات و اسماء و ذات است.(فرهنگ مصطلحات عرفا).

فرهنگ عمید

گریز

گریختن
(اسم مصدر) فرار، گریختن از برابر کسی یا چیزی،
* گریز زدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] هنگام سخن گفتن یا نوشتن از مطلبی به ‌مطلب دیگر پرداختن،


مرگ

مردن، موت،
[مجاز] نیستی، فنا،
* مرگ ‌موش: (شیمی) = آرسنیک
* مرگ‌ومیر: = مرگامرگ
* مرگ پای‌آگیش: [قدیمی] مرگ که پاپیچ همه کس شود،

مترادف و متضاد زبان فارسی

گریز

انهزام‌عقب‌نشینی، فرار، هزیمت، اجتناب، پرهیز 3، رم، طفره

فارسی به عربی

گریز

استطراد، تلمیح، تهرب، رجل، طیران، مهرب، هروب

فرهنگ معین

گریز

(گُ) (اِ.) گریختن، فرار کردن، رهایی.

گویش مازندرانی

گریز

ناله، شکایت

فرهنگ فارسی هوشیار

گریز

گریختن، فرار کردن

فارسی به آلمانی

گریز

Flucht (f), Flug (m)

معادل ابجد

گریز از مرگ

505

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری